مفرد مذکرغایب

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

.: نهج البلاغه :.

15 تیر 1399 توسط غریبِ نینوا

?جهل و دوری از حق

#نهج_البلاغه

?من كثُر نزاعُه بالجهل دامَ عَماه عن الحق و من زاغ ساءت عنده الحسنه و حسنت عنده السيئه، و سَكر سُكر الضلاله.

?آن كس كه از روی جهل به ستيزه جويى و نزاع پرداخت از ديدن حق نابينا شد و آن كس ‍ كه از راه حق منحرف گرديد، نيكويى را زشت و زشت را نيكويى پنداشت و سرمست گمراهى ها گشت.

? #حکمت ۳۱

 نظر دهید »

.: شهدا :.

15 تیر 1399 توسط غریبِ نینوا

#شهدا

دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه
می کردند، علت را پرسیدم ، گفتند : “وقت نماز است ” همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم. خلبان گفت : “این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم ” شهید صیاد گفتند :"هیچ اشکالی ندارد .. ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم .
” خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم.
وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : “بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. “

?شهید علی صیاد شیرازی?

☑️

 نظر دهید »

.: پای درس بزرگان :.

15 تیر 1399 توسط غریبِ نینوا

?حاج اسـماعیل دولابی(ره):

خداوند فرمود: اگر #شکـر کردید
برای شما زیاد میکنم و اگر کفران
کردید هـمانا عذابــم سخت است.

شُکـــــر هر چیزی مناسب خود آن
چیز است شکر پول، کمک کردن و
#انـــــفاق به فقیر است شکر علم
تعلیــم دادن و شکر قدرت گرفتن
دست ضعـیف و…

 نظر دهید »

.: نکات معارفی :.

15 تیر 1399 توسط غریبِ نینوا

#نکات_معارفی

✅ موضوع: اهمیت ادب


?گزیده سخنرانی #حجت_الاسلام_دکتر_رفیعی


? برای اهمیت و لزوم پرداختن به تحصیل ادب، چند روایت را متذکر می‌شویم

ادامه »

 نظر دهید »

.: گوهرشاد 5 :.

17 مرداد 1397 توسط غریبِ نینوا

سم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 5

نمی دونستم کیه و نمی شناختمش.

اینقدر ترسیده بودم که رنگ به صورتم نمونده بود. نمیدونم اگه به دادم نرسیده بود چی می شد!

تازه به خودم اومدم و دیدم یه پیرمرد با محاسن سفید و چهره مهربون دستمو گرفته بود.

صدا زد: حاج خانم، بیا، بیا این بچه داره زبونش بند میره.

یه خانم میانسال کوتاه قد با چادر سفیدی که گل های آبی ریز داشت با یه لیوان آب تو دستش که داشت همش میزد اومد پیشم. انگشترش رو انداخت تو لیوان و هم زد.

گفت: بیا پسرم، بیا این آب رو بخور یه ذره نفست جا بیاد.

- چی شده حاج رحمان؟ این بچه چرا اینقدر ترسیده؟!

- حق داره بچه دنبالش بودن. می خواستن با تیر بزننش.

نشستم رو پله جلو در، نفسم تازه جا اومده بود.

حاج رحمان که تازه الان اسمش رو فهمیده بودم دستشو کشید رو سرم و گفت: باباجان، مال کدوم محله ای؟ مگه ندیدی امروز تو شهر چه خبره؟ چرا از خونه اومدی بیرون؟

گفتم: من فقط اومدم دنبال آقاجانم. آخه آبجی زینبم داره دنیا میاد. خانم جان گفت بیام دنبال آقام. گریه ام گرفته بود.

حاج رحمان دستشو کشید رو سرمو گفت : نترس باباجان، بزار یه کم بیرون آروم بشه خودم می برمت خونه.

حاج خانم (خانم حاج رحمان) دستمو گرفت و برد تو خونه.

«ادامه دارد»

#یاد_داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مفرد مذکرغایب

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • فضای مجازی
    • وبلاگ نویسی
  • فرهنگ
    • فیلم و سریال
  • اعیاد
  • یادداشت های یک طلبه

آمار بازدید

آمار سایت

خوش آمد

ابزار رایگان وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس