مفرد مذکرغایب

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

.: گوهرشاد 4 :.

12 مرداد 1397 توسط غریبِ نینوا

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 4

تو همین فکرها آروم حصیر رو زدم کنار، سرمو آوردم بالا یه نگاه به دور و برم انداختم. کسی حواسش به من نبود. خواستم بلند بشم که همون سربازه حمید بهم نگاه کرد و اشاره داد؛ صبر کنم. میخواست جلو اون یکی سرباز رو بگیره تا من فرار کنم و متوجه من نشه برای همین چرخید و پشتش رو کرد به من یه جوری وایساده بود که اون سرباز اصلاً به من دید نداشت.

زود بلند شدم هر چی زور داشتم جمع کردم و دوتا پای دیگه قرض کردم و دویدم سمت در مسجد، چند قدم مونده بود برسم به در که یهو یکی داد زد: اون بچه رو بگیرین. نباید کسی از اینجا بره بیرون. بگیرینش… .

سرمو چرخوندم و یه نگاه کردم اصلاً شبیه سربازا نبود. گوشه مسجد وایساده بود و امر و نهی می کرد و سیگار می کشید.

سیگارشو انداخت و اومد طرفم. پاهام رو تندتر کردم و دویدم. نمی دونم چطوری ولی مثل یه موش خودمو از کنار کامیون رد کردم و رفتم تو خیابون. دو سه تا سرباز داشتن دنبالم می اومدن. یکی شون گفت: قربان، بزنمش!؟

- آره دیگه احمق زودباش نزاره بره بین مردم.

تازه فهمیدم اگه برسم به مردم دیگه کاری باهام ندارن. تندتر دویدم اما انگار هرچی می دویدم نمی رسیدم. صدای شلیک رو شنیدم ولی من دیگه پیچیده بودم تو کوچه.

نفس نفس می زدم. نمی دونستم کجا برم! چکار کنم!

صدای پاهاشون رو می شنیدم داشتن دنبالم می اومدن. چرا دست از سرم بر نمی داشتن! مگه من چکار کرده بودم! من که فقط 10 سالمه، تازه آقاجانمم که پیدا نکردم.

تو همین فکرا بودم یکی دستمو کشید و بردم تو خونه… .

«ادامه دارد»

#یاد_داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »

.: گوهرشاد 3 :.

26 تیر 1397 توسط غریبِ نینوا

بسم الله الرحمن الرحیم

مریم عبدالمالکی

داستان گوهرشاد قسمت 3

” قبل از شروع لازم دیدم یه عذر خواهی بکنم بابت تأخیر در ارسال قسمت سوم یه کم سرم شلوغ بود انشاء الله به لطف و بزرگی خودتون بر من می بخشید.”

داشتم سکته می کردم؛ زبونم بند اومده بود و دهنم باز مونده بود.

سربازه که انگار فهمیده بود حالم خیلی بده ولی سالمم و تیر نخوردم یه نگاهی به دور و برش انداخت کسی پیشش نبود. آروم  سرشو آورد پایین تر و با صدای آروم تر گفت: « تو اینجا چکار می کنی پسر؟ مگه نمی بینی چی به سر مردم آوردن؟!»

هیچی نگفتم. یعنی می خواستم بزنم زیر گریه و بگم دنبال آقاجانم می گردم ولی نمی تونستم.

گفت: چرا حرف نمی زنی؟!

همین موقع یکی دیگه از سربازها صداش زد: حمید داری چکار می کنی! باید زدتر اینجا رو خالی کنیم مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟

برگشت یه نگاهی به به اون دوستش کرد.

- الآن میام.

همینطور که داشت بلند می شد بره بدون اینکه نگام کنه گفت:« پاشو پسر جون تا سرشون گرمِ آروم برو بیرون. پاشو تا تو رو هم نبستن به تیر»!!!

حصیر و کشید روی سرم و رفت. نفس نفس می زدم انگار تازه یاد گرفته بودم نفس بکشم، دستام یخ کرده بود و تو اون گرمای تیرماه مشهد داشت می لرزید. دوباره دور و برمو نگاه کردم ولی هیچ اثری از آقاجان نبود.

- خدایا! آخه آقاجانم کجاست؟ چرا پیداش نمی کنم؟ اصلاً برم یا بمونم؟ من که هرچی می گردم پیداش نمی کنم!!

دوباره سربازه اومد کنارم وایساد و طوری که کسی نفهمه یه لگد زد به حصیر، تو که هنوز اینجایی بچه جون، مگه نگفتم برو؟! می دونی اگه بکشنت مادر بیچاره ات باید چکار کنه؟ پاشو دیگه پاشو. من حواسشونو پرت می کنم تو هم زود برو.

آروم رفت و دوباره مشغول بردن جناه ها شدن.

گریه ام گرفته بود. من فقط اومده بودم دنبال آقاجانم بگم آبجی زینبم داره میاد دنیا. ولی آقاجان نیست، هرچی می گردم نمی بینمش. دلم نمی خواست برم ولی چاره ای نداشتم باید به خانم جان می گفتم چی شده. تازه اصلاً شاید آقاجان هم رفته باشه خونه.

# ادامه دارد

#یاد داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »

.: گوهرشاد 2 :.

26 تیر 1397 توسط غریبِ نینوا

بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 2

صدای محکم و یکپارچه سربازها انگار تازه حواسمو جمع کرده بود. یادم اومد اصلا برای چه کاری اومدم. از لابلای سوراخ های حصیر چشم چرخوندم، دنبال آقاجانم می گشتم.
بین اون همه مرد و پیر و جوون که روی زمین افتاده بودن کار سختی بود.
همینطور که با چشمم داشتم همه محوطه مسجد رو می گشتم؛ انگار یکی به چشمم آشنا اومد فورا سرم رو چرخوندم. دوباره نگاش کردم خودش بود،آقا طاهر پسر اوستا رضا همون که امسال قهرمان مسابقات کشتی شده بود.
اون روز که از با مدال طلاش اومده بود محله چقدر بچه های محل خوشحال بودن. مجید گرفته بودش روی دوشش و تو محله می چرخوندش، مردم همه براش دست می زدن. از همون روز بود که دلم خواست یه روزی منم قهرمان بشم.
حالا آقاطاهر چشماشو بسته بود و خیلی آروم کف حیاط مسجد افتاده بود. خدایا، یعنی مرده!
حالا اوستا رضا و خاله پری اگه بفهمن چکار میکنن؟
خاله پری اون روز چقدر خوشحال بود همه اش اسفند دور سرش می چرخوند و می ریخت روی زغال ها الحق که خیلی هم صدا میداد و دود می کرد.
خانم جان و خانوم های محل میگفتن:"پری خانوم جون اینجوری قبول نیس. ماشاءالله واسه آقاطاهر باید قربونی کنین.”
خاله پری که معلوم بود با این حرفا قند تو دلش آب میشه واسه یه دونه پسرش گفت:"آره، آره، اتفاقا اوس رضا خودشم به فکر. انشاءالله همین شب ها دعوتتون میکنیم.”
تو همین فکرها بودم که یه کامیون بزرگ اومد تو حیاط مسجد و سربازا شروع کردن همه اونایی که تو حیاط شهید شده بودن مینداختن پشت کامیون.
اما نه صبر کن دارن چکار میکنن؟!
اینا که بعضی هاشون هنوز زنده ان.
یکی شون که همینجوری داشت خون ازش می رفت؛ دست یکی از سربازها رو گرفت و با صدای بریده و ضعیف گفت:"م. م. من زن زنده ام.”
هیچکس اصلا بهش توجه نکرد. انداختنش پشت کامیون کنار بقیه جنازه ها انگار اونم مرده بود، یعنی باید می مرد. آخه داشتن می بردن تو یه باغ خارج از شهر همه رو دفن کنن. این حرفی بود که اون آقای چکمه پوش همون فرمانده شون گفته بود.
ماتم برده بود، می خواستم بیام بیرون باید دنبال آقاجان می گشتم. ولی یه صدایی همش بهم میگفت: اگه آقاجان رو کشته باشن چی!؟
اصلا نکنه زنده است و بین همین مردم یه جایی وسط حیاط افتاده! اگه زنده باشه و مثل اون آقا ببرنش چی!!!!…
خیلی ترسیدم.
تو همین فکرا بودم و می خواستم بیام بیرون و داد بزنم آقاجان کجایی؟! بیا بریم خونه. خانم جان گفته. گفت زینب داره به دنیا میاد.
یکدفعه یه سرباز حصیر رو زد کنار و منو دید…
ادامه دارد…
#یاد داشت_های_یک_طلبه

 نظر دهید »

.: گوهرشاد 1 :.

26 تیر 1397 توسط غریبِ نینوا

بسم الله الرحمن الرحیم.
مریم عبدالمالکی
داستان گوهرشاد قسمت 1
#یادداشت_های_یک_طلبه

بوی خون همه جا را گرفته بود.
خیلی ترسیده بود.
لکه های خون روی لباسش اینقدر زیاد بود که اگر کسی از دور نگاه میکرد فکر میکرد لباسش قرمز است.
همه اش این طرف و آن طرف میدوید و نمیدانست چکار باید بکند. ناگهان چشمم به حصیری افتاد که گوشه حیاط کنار دیوار افتاد بود.
قدم هایش را تند کرد تا به حصیر برسد و زیرش مخفی شود، یکی گفت:"همونجا وایسا.”
این صدای سربازی بود که تفنگش را به سمتش نشانه رفته بود.
زبانش بند آمد و نمیدانست باید چکار کند ناگهان سرباز روی زمین افتاد و صدای ضعیفی گفت:"علیرضا زودباش؛ بخواب رو زمین و خودتو از اینجا ببر بیرون.”
عمواصغر بود خادم مسجد، که پای سرباز رو کشید و انداختش زمین.
نگاه گرم و مهربانش را خوب به خاطر داشتم هروقت با آقاجان برای نماز یا سخنرانی به مسجد می آمدیم مشتی نخودچی و کشمش به من میداد و کلی تحویلم می گرفت و که باریکلا پسر خوب که اینقدر با خدا رفیقی. بعد رو به آقاجان میکرد و میگفت احمدآقا جان قدر این پسرو بدون.
اما الآن در خون خودش غلط میزد و محاسن سفیدش غرق خون شده بود.
دوباره با صدایی ضعیفتر گفت:"علیرضا مگه با تو نیستم بابا، برو دیگه زودباش.”
من که خیلی ترسیده بودم سریع روی زمین خوابیدم و کشان کشان خودمو رسوندم به حصیری که از قبل نشان کرده بودم و زیرش پنهان شدم.
از لابلای حصیر میدم یکی با چکمه های واکس خورده و تمیزش داخل مسجد شد و همینطور که سیگارش را پک میزد میگفت:” پدر سوخته ها، فک کردین مملکت بی در و پیکره که یه مشت جوجه طلبه و 4 تا آخوند بتونن حکومتو فلج کنن.
همه شونو ببرین تو یه باغ دفن کنین.
باید یه دو سه روزی حرم رو ببندیم و دوباره اینجاها رو تمییز کنیم. حواستون باشه یه کاری نکنین خاطر مبارک اعلیحضرت مکدر بشه که اونوقت میدم پوستتونو بکنن و پر کاا کنن.
بلند داد زد فهمیدین؟”
سربازای بیچاره که همه معلوم بود خیلی ازش حساب میبرن همه با هم گفتن:"بله قربان”
#ادامه دارد…

 نظر دهید »

او خواهـــــــــد آمـــــــــــد

18 اسفند 1396 توسط غریبِ نینوا

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مفرد مذکرغایب

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • فضای مجازی
    • وبلاگ نویسی
  • فرهنگ
    • فیلم و سریال
  • اعیاد
  • یادداشت های یک طلبه

آمار بازدید

آمار سایت

خوش آمد

ابزار رایگان وبلاگ

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس